متن ادبی در مورد امام موسی کاظم (ع)
نور مطلق
امیر مرزبان
«کشتگان خنجر تسلیم را هر زمان از غیب جانی دیگر است
عقل کی داند که این رمز از کجاست؟ کین جماعت را زبانی دیگر است»
عود میسوزد در این باغ کبود.
باغ میسوزد در داغ آخرین صبوری. صبوری پیراهن را میدرد در مرثیه رضا.
هارون، خلاصه همه خفاشهای مبتلا به نفرت از نور است.
آتشی در آتش هیمه این ریگها نخلهای ستبری بود که روزی علی در سرتاسر این دشت بی مهر کاشت.
ریگهای این بیابان هم شهادت به عشق میدهند؛ شهادت به نور مطلق پیچیده در چهارسوی کائنات. آه، بغداد! زندانی صبور لحظههای توسل را چه کردی؟
زنجیرها شرم دارند از این همه ملکوتی که در بر گرفتهاند.
در و دیوار این حصار سیاه، مینالند؛ شروه میزنند، میلرزند، نُدبه میخوانند؛ همراه مردی که سبزتر از همه درختان میخندد، مردی که هر کجا میرفت، گُل تبسم میکاشت و ستاره احساس، مردی که از نهایت خورشید آمدهبود، مردی با لطافتباران. بغداد، هرچه میخواهی از او بگیر.
اینکه داری غریبانه میفرستیش به ملکوت، کریمترین ثانیههای دنیاست.
درهای بخشایش است و مهربانترین مردم.
خشم نمیگیرد و خشم دیگران هم فرو مینشاند.
او کاظم علیهالسلام است؛ شیرینترین ستاره در این آسمان مهآلود. آه، بغداد! نگذاشتی این خلسه یکدست در تنمان باقی بماند.
نگذاشتی حلاوتش جهان را پُر کند کبوترهای آسمانت برای چه پر میریزند؟ چرا شیون از هر خانه گنجشک بر میخیزد؟ چرا درختها خشک میشوند؟
این پیکر خاکآلود چیست که بر شانههای چهار غلام سیاه میآید و پشت سرش، ملایک، مویهکنان از هوش میروند؟
این پاهای خونآلود کیست که هنوز سنگینی زنجیر را برخود دارد؟
این شناسنامه درد همانی نیست که دستهای رئوفش را کاینات میفهمید؟
چقدر غریب، چقدر دلتنگ، چه داغ بزرگی که منارهها، نیمه شب اذان میگویند، بی آنکه کسی در بلندای مأذنهها باشد!
تابوتت کو، ستاره دنبالهدار، بی بهانهترین آغوش سلوک، متقیترین شناسنامه خُلُود؟
آقای ابریترین اندوههای باریده بر خشکی دلهامان! تابوتت کو؟
دلم تاب این اندوه را نمیآورد.
چشمهایم محاصره گُرگها را نمیبیند؛ ازدحام کفتارها را، یورش خفاش را. دلم تنگ است، امام غریب؛ تنگ مرثیهخوانیِ خون و اشک.
میخواهم به تشییع غریب ستاره بیایم؛ به خداحافظی خورشید. دلم برای گریه تنگ شده است.